Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


98511

اشتباه من این بود

هرکجا رنجیدم،لبخند زدم...

فکر کردند درد ندارم محکمترم زدند...

+نوشته شده در چهار شنبه 4 / 2برچسب:,ساعت10:58 قبل از ظهرتوسط yousef | |

برای تو زندگی میکنم ، به عشق تو زنده هستم ، اگر نباشی دیگر نیستم

تویی که بودنت به من همه چیز میدهد، هر جا بروی دلم به دنبال تو میرود...

عشق تو ، حضور تو، به من نفس میدهد هوای بودنت

این دیگر اولین و آخرین بار است که دل بستم ،

نه به انتظار شکستم ، نه منتظر کسی دیگر هستم

تو در قلبمی و تنها نیستی ، تو مال منی و همه زندگی ام هستی...

همین که احساس کنم تو را دارم ، قلبم تند تند میتپد ،

به عشق تو میگذرد روزهای زندگی ام...

به عشق تو می تابد خورشید زندگی ام ،

به عشق تو آن پرنده میخواند آواز زندگی ام

و این است آغاز زندگی ام ، گذشته ها گذشته ، با تو آغاز کردم و با تو میمیرم....

به هوای تو آمدن در این هوای عاشقانه چه دلنشین است ،

به هوای تو دلتنگ شدن و اشک ریختن کار همیشگی من است

بودنم به عشق بودن تو است ، اگر اینجا نشسته ام به عشق این انتظار است

در انتظار توام ، تا فردا ، تا هر زمان که بخواهی چشم به راه آمدن توام

خسته نمیشود چشمهایم از این انتظار ، میمانم و میمانم از این خزان تا پایان بهار

تا تو بیایی و او که به انتظارش نشستم را ببینم ،

تا چشمهایت را ببینم و دنیای زیبایم را در آغوش بگیرم

نمیتوان از تو گذشت ، به خدا نمیتوان چشم بر روی چشمهایت بست ،

بگذار تو را ببینم ، تا آخرین لحظه ، تا آخرین حد نفسهایم....

نمیگویم که مرا تنها نگذار ، تو در قلبمی و هیچگاه تنها نمیمانم ، نمیگویم همیشه بمان ،

تا زمانی که هستی من نیز میمانم ، اگر روزی بروی ، دنیا را زیر پا میگذارم ،

نمیگویم تنها تو در قلبمی، نیازی به گفتنش نیست آنگاه که تو همان قلبمی...

قلبی که تنها تپشهایش برای تو است ،

زنده ماندن من به شرط تپشهای این قلب نیست ، به عشق بودن تو است !

 

 

 

 

+نوشته شده در چهار شنبه 4 / 2برچسب:,ساعت10:46 قبل از ظهرتوسط yousef | |

ترا من زهر شیرین خوانم ای عشق
که نامی خوشتر از اینت ندانم
وگر - هر لحظه - رنگی تازه گیری
بغیر "زهر شیرینت" نخوانم
تو زهری ، زهر گرم سینه سوزی
تو شیرینی ، که شور هستی از توست
شراب جام خورشیدی ، که جان را
نشاط از تو ، غم از تو ، مستی از توست
به آسانی مرا از من ربودی
درون کوره غم آزمودی
دلت آخر بسرگردانیم سوخت
نگاهم را به زیبایی گشودی
بسی گفتند:" دل از عشق برگیر!
که: نیرنگ است و افسون است و جادوست!"
ولی ما دل باو بستیم و دیدیم
که او زهر است، اما:... نوشداروست
چه غم دارم که این زهر تب آلود،
تنم را در جدایی میگذارد
از آن شادم که در هنگامه درد
غمی شیرین دلم را مینوازد
اگر مرگم بنامردی نگیرد :
مرا مهر تو در دل جاودانی است
و گر عمرم بناکامی سر آید
ترا دارم که مرگم زندگانی است.

 

+نوشته شده در سه شنبه 3 / 2برچسب:,ساعت10:26 قبل از ظهرتوسط yousef | |

**موج، مي آمد، چون كوه و به ساحل مي خورد !


از دل تيره امواج بلند آوا،
كه غريقي را در خويش فرو مي برد،
و غريوش را با مشت فرو مي كشت،
نعره اي خسته و خونين ، بشريت را،
به كمك مي طلبيد :
- « آي آدمها ...
آي آدمها ... »
ما شنيديم و به ياري نشتابيديم !
به خيالي كه قضا،
به گماني كه قدر، بر سر آن خسته ، گذاري بكند !
« دستي از غيب برون آيد و كاري بكند »
هيچ يك حتي از جاي نجنبيديم !
آستين ها را بالا نزديم
دست آن غرقه در امواج بلا را نگرفتيم،
تا از آن مهلكه - شايد - برهانيمش،
به كناري برسانيمش ! ...

 

موج، مي آمد، چون كوه و به ساحل مي ريخت .
با غريوي،
كه به خواموشي مي پيوست .
با غريقي كه در آن ورطه، به كف ها، به هوا
چنگ مي زد، مي آويخت ...

 

ما نمي دانستيم
اين كه در چنبر گرداب، گرفتار شده است ،
اين نگونبخت كه اينگونه نگونسار شده است ،
اين منم،
اين تو،
آن همسايه،
آن انسان!
اين مائيم !
ما،
همان جمع پراكنده،
همان تنها،
آن تنها هائيم !

 

همه خاموش نشستيم و تماشا كرديم .
آن صدا، اما خاموش نشد .
- « ... آي آدم ها ... »
« آي آدم ها ... »
آن صدا، هرگز خاموش نخواهد شد ،
آن صدا، در همه جا دائم، در پرواز است !
تا به دنيا دلي از هول ستم مي لرزد،
خاطري آشفته ست،
ديده اي گريان است،
هر كجا دست نياز بشري هست دراز؛
آن صدا در همه آفاق طنين انداز ست .

 

آه، اگر با دل وجان، گوش كنيم،
آه اگر وسوسه نان را، يك لحظه فراموش كنيم،
« آي آدم ها » را
در همه جا مي شنويم .

 

در پي آن همه خون، كه بر اين خاك چكيد،
ننگ مان باد اين جان !

+نوشته شده در سه شنبه 3 / 2برچسب:,ساعت9:59 قبل از ظهرتوسط yousef | |

افق تاریک

دنیا تنگ

نومیدی توان فرساست

می دانم و لیکن ره سپردن در سیاهی

رو به سوی روشنی زیباست

می دانی به شوق نور در ظلمت قدم بردار

به این غمهای جان آزار دل مسپار

که مرغان گلستان زاد که سرشارند از آواز آزادی

نمی دانند هرگز لذت و ذوق رهایی را

و رعنایان تن در تور پرورده

نمی دانند در پایان تاریکی

شکوه روشنایی را

+نوشته شده در سه شنبه 3 / 2برچسب:,ساعت9:57 قبل از ظهرتوسط yousef | |

جام دريا از شراب بوسه خورشيد لبريز است،

 جنگل شب تا سحر تنشسته در باران،

خيال انگيز !

 ما، به قدر جام چشمان خود، از افسون اين خمخانه سر مستيم

 در من اين احساس :

 مهر ميورزيم،

پس هستیم

 

+نوشته شده در سه شنبه 3 / 2برچسب:,ساعت9:57 قبل از ظهرتوسط yousef | |

یکی دیوانه ای آتش بر افروخت
در آن هنگامه جان خویش را سوخت
همه خاکسترش را باد می برد
وجودش را جهان از یاد می برد
تو همچون آتشی ای عشق جانسوز
من آن دیوانه مرد آتش افروز
من آن دیوانه آتش پرستم
در این آتش خوشم تا زنده هستم
بزن آتش به عود استخوانم
که بوی عشق برخیزد ز جانم
خوشم با این چنین دیوانگی ها
که می خندم به آن فرزانگی ها
به غیر از مردن و از یاد رفتن
غباری گشتن و بر باد رفتن
در این عالم سرانجامی نداریم
چه فرجامی ؟ که فرجامی نداریم
لهیبی همچو آه تیره روزان
بساز ای عشق و جانم را بسوزان
بیا آتش بزن خاکسترم کن
مسم در بوته هستی زرم کن

+نوشته شده در سه شنبه 3 / 2برچسب:,ساعت9:53 قبل از ظهرتوسط yousef | |

 

آخرین جرعه این جام


همه می پرسند:

" چیست در زمزمه مبهم آب؟

" چیست در همهمه دلکش برگ؟

"چسیت در بازی آن ابر سپید٬

روی این آبی آرام بلند٬

که تو را می برد این گونه به ژرفای خیال؟"

"چیست در خلوت خاموش کبوتر ها؟

"چیست در کوشش بی حاصل موج؟

"چیست در خنده ی جام؟

که تو چندین ساعت

مات و مبهوت به آن می نگری؟"

- نه به ابر٬

نه به آب٬

نه به برگ٬

نه به این آبی آرام بلند٬

نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام٬

نه به این خلوت خاموش کبوترها

من به این جمله نمی اندیشم!

من مناجات درختان را هنگام سحر٬

رقص عطر گل یخ را با باد٬

نفس پاک شقایق را در سینه کوه٬

صحبت چلچله ها را با صبح٬

نبض پاینده هستی را٬ در گندم زار

گردش رنگ و طراوت را در گونه گل

همه را می شنوم می بینم!

من به این جمله می اندیشم!

به تو می اندیشم!

ای سراپا همه خوبی٬

تک وتنها به تو می اندیشم!

همه وقت

همه جا

من به هر حال که باشم به تو می اندیشم!

تو بدان این را

تنها تو بدان

تو بیا

تو بمان با من تنها تو بمان

جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب!

من فدای تو٬ به جای همه گل ها تو بخند!

اینک این من که به پای تو در افتم باز

ریسمانی کن از آن موی دراز

تو بگیر!

تو ببند!

تو بخواه!

پاسخ چلچله ها را تو بگو

قصه ابر هوا را تو بخوان!

تو بمان با من تنها تو بمان!

در دل ساغر هستی تو بجوش!

من همین یک نفس از جرعه جانم باقی ست٬

آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش!

 

 

+نوشته شده در سه شنبه 3 / 2برچسب:,ساعت9:50 قبل از ظهرتوسط yousef | |

چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری است


چگونه عکس تو در برق شیشه ها
پیداست


چگونه جای تو در جان زندگی سبز است


هنوز پنجره باز است


تو از بلندی
ایوان به باغ می نگری


درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها


به آن ترنم شیرین به آن
تبسم مهر


به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند


تمام گنجشکان


که درنبودن
تو


مرا به باد ملامت گرفته اند


ترا به نام صدا می کنند


هنوز نقش ترا از
قراز گنبد کاج


کنار باغچه


زیر درخت ها لب حوض


درون اینه پک آب می
نگرند


تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است


طنین شعر تو مگاه تو درترانه
من


تو نیستی که بیبنی چگونه می گردد


نسیم روح تو در باغ بی جوانه من


چه
نیمه شب ها کز پاره های ابر سپید


به روی لوح سپهر


ترا چنانکه دلم خواسته است
ساخته ام


چه نیمه شب ها وقتی که ابر بازیگر


هزار چهره به هر لحظه می کند
تصویر


به چشم همزدنی


میان آن همه صورت ترا شناخته ام


به خواب می
ماند


تنها به خواب می ماند


چراغ اینه دیوار بی تو غمگینند


تو نیستی که
ببینی


چگونه با دیوار


به مهربانی یک دوست از تو می گویم


تو نیستی که ببینی
چگونه از دیوار


جواب می شنوم


تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو


به روی
هرچه دیرن خانه ست


غبار سربی اندوه بال گسترده است


تو نیستی که ببینی دل
رمیده من


بجز تو یاد همه چیز را رهکرده است


غروب های غریب


در این رواق
نیاز


پرنده سکت و غمگین


ستاره بیمار است


دو چشم خسته من


در این امید
عبث


دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است


تو نیستی که
ببینی


+نوشته شده در سه شنبه 3 / 2برچسب:,ساعت9:44 قبل از ظهرتوسط yousef | |

نشسته زنگ جدايي به صفحه دل من
شكسته شاخه اميد و خانه خاموش است
تنيده تار سيه ، عنكبوت نوميدي
فشرده پنجه و با روح من هم آغوش است

ميان خانه ويرانه جواني من
به هر طرف نگرم جاي پاي حرمان است
زبان گشوده شكاف شكنجه هاي فراق
در آرزوي كسي سوختن نه آسان است !
به عشق روي تو دامن كشيدم از همه خلق
دريغ و درد كه دامن كشان گذر كردي
به اشك و آه دلي ناتوان نبخشودي
مرا به دام غم افكندي و سفر كردي

شرار عشق توام آنچنان گرفت به جان
كه نيمه شب راه بيابان شوق واماندم
كشيد سيل حوادث به كام خويش مرا
تو بي خبر كه من از كاروان جدا ماندم

جهان به چشم من از عشق تو هميشه بهار
به باغ خاطر شادم خزان نمي آمد!
نگاه گرم و نوازشگر تو چون امروز
چنين به جانب من سرگران نمي آمد

كنار چشمه نوش تو تشنه جان دادن
به جان دوست كه افسانه غم انگيزي ست
بهار عمر و بهار جواني من بود
همان زمان كه تو گفتي به من :« چه پاييزي ست » !

هنوز برگ تري از بهار عشق و شباب
به جاي مانده كه چشم و چراغ اين چمن است
در اين خرابه در آغوش اين سكوت حزين
هنوز ياد تو سرمايه حيات من است



+نوشته شده در سه شنبه 3 / 2برچسب:,ساعت9:42 قبل از ظهرتوسط yousef | |

صفحه قبل 1 ... 15 16 17 18 19 ... 37 صفحه بعد